معنی بیان حالت

حل جدول

فرهنگ فارسی آزاد

بیان

بیان، در آثار حضرت اعلی اصطلاحاً به آئین جدید و به تمام آثار صادره از حضرتشان و کتاب بیان عربی و بیان فارسی اطلاق شده است،

لغت نامه دهخدا

بیان

بیان. [ب َ] (اِ) درنده ای است که دشمن شیر باشد. (آنندراج). قسمی از ببر. (ناظم الاطباء). رجوع به ببر بیان شود.

بیان. [ب َ] (ع اِ) فصاحت و زبان آوری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). فصاحت. (غیاث) (ناظم الاطباء). حدیث: ان من البیان لسحرا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد):
ازیرا حکیم است وصنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.
ناصرخسرو.
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر.
ناصرخسرو.
و هرکس در میدان بیان بر اندازه ٔ مجال خویش قدمی گذارده. (کلیله ودمنه).
ره سوی یقین ندارد این حکم
هرچند ره بیان ببینم.
خاقانی.
غایت و آیت شناس نامزد حضرتش
غایت نصر از غزا آیت وحی از بیان.
خاقانی.
دزد این درهاست از عقد سخن
هرکه درهای بیان خواهد گشاد.
خاقانی.
لیک کسی راز چنان جوهری
هیچ نه شرح و نه بیان دیده ام.
عطار.
موشکافان صحابه جمله شان
خیره گشتندی در آن وعظ و بیان.
مولوی.
|| سخن و گفتار:
در بیانم آب و در فکر آتش است
آبی از آتش مطرز کس ندید.
خاقانی.
بیانی که نغز است فرزانه داند
کمانی که سخت است بازو شناسد.
خاقانی.
دزد بیان من بود هر که سخنوری کند
شاه سخنوران منم شاه ستای راستین.
خاقانی.
در بیانت یتیمه ٔ فضلا
در بنانت ولیمه ٔ افضال.
(سندبادنامه ص 7).
فنون فضل ترا غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قوت بیان ماند.
سعدی.
|| شرح. تفصیل. تقریر: بیان مناجات ایشان در قرآن مجید بر این نسق دارد. یا ویلنا من بعثنا. (کلیله و دمنه). و آنگاه به انواع بلا مبتلی گردد که بیان آن ممکن نگردد. (کلیله و دمنه). که ولید و سحبان از بیان آن عاجز و قاصر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 ص 448).
جان و نان داری و عمر جاودان
سایر نعمت که ناید در بیان.
مولوی.
در بیان این شنو یکداستان
تا بدانی اعتقاد راستان.
مولوی.
آنچه خواهم کرد با نصرانیان
آن نمی آید کنون اندر بیان.
مولوی.
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیانست چه محتاج بیانم.
سعدی.
دعوی مشتاق را شرع نخواهد بیان
گونه ٔ زردش دلیل ناله ٔ زارش گواست.
سعدی.
- بیان التبدیل، نسخ و رفع حکم شرعی است بدلیل شرعی متأخر. (از تعریفات). بیان آنچه در آن خفا باشد، بخاطر مجمل یا مشترک یا خفی بودن لفظچون، اقیموا الصلاه و آتوا الزکاه. (تعریفات).
- بیان التقریر، تأکید کلام بآنچه رفع احتمال مجاز و تخصیص کند. (تعریفات).
|| علم بیان، علمی است که بحث میشود در آن از چگونگی ادا کردن معنی واحد به عبارات مختلفه مثلاً دربیان شجاعت زید یکبار گفته میشود «زید کالاسد فی الشجاعه » بار دیگر «زید شجاع » سوم بار «زید کالاسد» چهارم بار «زید اسد» پنجم بار «رایت اسداً غفی الحمام » ششم بار «زید یحطم الفرسان » هفتم بار «زید یفترس اقرانه » و شک نیست آنکه دلالت این عبارات بر این معنی مختلف است بوضوح و خفا همچنانکه متفاوت است در مبالغه. (از هنجار گفتار تألیف نصراﷲ تقوی ص 142). مجموع قواعدی که نشان می دهد چگونه میتوان از معنی واحدی بالفاظمختلف تعبیر کرد و مباحث آن شامل حقیقت، مجاز، تشبیه، استعاره، کنایه است رجوع به ذیل هریک از این کلمات شود. || (اِ مص) شرح دادگی. || هویدایی. || ظاهرکردگی. || تعبیر و تأویل. || تقریر و تعریف. || توصیف. || اثبات. || اظهار و اقرار. (ناظم الاطباء).

بیان. [ب َ] (اِخ) ابن سمعان تمیمی. وی اول به الوهیت حضرت علی علیه السلام و ائمه و اولادش و سپس به الوهیت خود قائل شد و در نتیجه فرقه ٔ بیانیه را بوجود آورد. (از لباب الانساب) (از لباب الالباب). رجوع به بیانیه شود.

بیان. [ب َ] (ع مص) پیدا و آشکار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیدا شدن. (ترجمان القرآن). اتضاح. (اقرب الموارد): بانه بیاناً؛ آشکار کرد آنرا. (ناظم الاطباء). || سخن پیدا و گشاده گفتن. || پیدا و ظاهر کردن چیزی. (آنندراج) (غیاث). پیدا کردن. (ترجمان القرآن). || افزون آمدن در فضل (لازم و متعدی). (ناظم الاطباء).


حالت

حالت. [ل َ] (ع اِ) گشت ِ هر چیزی. حال. || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست. طریقه. (منتهی الارب). وضع. شأن. (المنجد). حال: کله. حیبه. حوبه. حسه. حاذه. (منتهی الارب). ج، حال، حالات: تبّه؛ حالت سخت. (منتهی الارب): از آن شرح کردن نباید که به معاینه حالت و حشمت... وی [محمود] دیده آمده است. (تاریخ بیهقی).
جز که بدکردار کس بیدار نه
کس چنین حالت ندید ای وای مام.
ناصرخسرو.
گرگ مرا حالت یوسف رسید
گرگ نیَم جامه نخواهم درید.
نظامی.
گر بخندد همچو ایشان آن زمان
بی خبر از حالت خندندگان.
مولوی.
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.
(گلستان).
پیری صدوپنجاه ساله در حالت نزع است. (گلستان). بیچاره در حالت نومیدی بزبانی که داشت ملک را دشنام دادن گرفت. (گلستان). و شرح آنچه بعد از این حالت میان خلف و حسین بن طاهر حادث شد، درموضع خویش به اشباع رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 61).در این حالت بود که یکی از خدمتکاران درآمد. (گلستان). توبه در این حالت که بر هلاک خویش اطلاع یافتی سودی نکند. (گلستان). پرسیدمش که چگونه ای و چه حالت است ؟ گفت: تا کودکان بیاوردم دیگر کودکی نکردم. (گلستان). اسیر فرنگ شدم در خندق طرابلس با جهودانم بکارِ گِل بداشتند، یکی از رؤساء حلب که سابقه ٔ معرفتی در میان ما بود گذر کرد و بشناخت، گفت: این چه حالت است ؟ (گلستان). و یک نفس آرام نیافت، چون روز شد گفتمش آن چه حالت است ؟ (گلستان). در این حالت، که دو هندو از پس سنگی بدرآمدند. (گلستان).
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز دست برده اند هوای نشیمنم.
حافظ.
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمتست
کس ندانست که آخر بچه حالت برود.
حافظ.
|| طبع. طور. حال. || خصلت. (دهار). || موقع. مورد. جا. محل ّ. || مرگ. موت: و چون ادمان مسیر ایشان را بطراز رسانید آوازه ٔ وقوع حالت کیوک خان برسید. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 248). آوازه ٔ حالت واقعه ٔ کیوک خان بشنید. (جهانگشای جوینی). || گزارش سرگذشت. || ذوق. وجد. شور:
مجنون عشق را دگر امروز حالت است
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است.
سعدی.
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست ترا، کژطبع جانوری.
(گلستان).
گر مطرب حریفان این پارسی بخواند
در رقص و حالت آرد پیران پارسا را.
حافظ.
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد.
حافظ.
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.
حافظ.
|| (اصطلاح تصوف) وجد. طرب. حال: فریاد از خلق برآمد و حالتها رفت. (اسرارالتوحید ص 45). چون قوّال این بیت بگفت درویشان را حالتی پدید آمد. (اسرارالتوحید ص 10). حالی که از آن حالت [مراقبت] بازآمدم یکی از دوستان گفت... (گلستان).
مطربان گویی درآوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی.
سعدی.
چون صوفیان به حالت و رقصند در سماع
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم.
حافظ.
رهی زن که صوفی بحالت رود
بمستی ّوصلش حوالت رود.
حافظ.
|| در تداول فارسی، چگونگی در صورتی یا معنایی که به بیان نتوان آورد: چشمهای بی حالتی یا باحالتی دارد؛ یعنی بی آن و بی گیرائی یا باآن و باگیرائی. || و در بیت ذیل ِشیخ نظامی که حق تسامح در استعمال کلمات دارد معنی حالت را نمیدانم:
آن شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت.
- بشوریده حالت، پریشان حال:
شد یک دو مه که بنده بشوریده حالت است
زین اختر مشعبد و ایام چاپلوس.
شهاب الدین محمدبن همام (از لباب الالباب).
- زبان حالت، زبان حال:
خاقانی را زبان حالت
از نامده ترجمان ببینم.
خاقانی.

حالت. [ل َ] (اِخ) موضعی است به دیار بلقین بن جَسر نزدیک حرّهالرجلاء بین مدینه و شام. (معجم البلدان).

فارسی به عربی

بیان

اقتباس، بیان، تعبیر، تفسیر، تلفظ، شرح، شفه، فصاحه اللسان، فم

عربی به فارسی

بیان

ابلا غ رسمی , اطلا عیه رسمی یا اداری , اعلا میه , نوعی چنگ که مانند پیانوبشکل میز است , اظهار , بیان , گفته , تقریر , شرح , توضیح

فرهنگ عمید

بیان

سخن گفتن،
فصاحت، زبان‌آوری،
(اسم) سخن،
شرح، تعبیر،
(اسم) (ادبی) علمی که دربارۀ بیان معنای واحد به شیوه‌های مختلف و بر پایۀ تصویرسازی، مانندِ استفاده از تشبیه، استعاره، و کنایه بحث می‌کند،

فرهنگ معین

بیان

(مص ل.) پیدا شدن، آشکار شدن.2- (اِمص.) شرح، توضیح، زبان آوری، فصاحت، (اِ.) علمی است که آوردن یک معنی به طرق گوناگون را می آموزد. [خوانش: (بَ) [ع.]]

نام های ایرانی

بیان

دخترانه و پسرانه، صبحگاه، بامداد، پگاه (نگارش کردی: بهیان)

دخترانه، بامداد، پگاه (نگارش کردی: بهیان)

واژه پیشنهادی

بیان

توضیح، تبیین

معادل ابجد

بیان حالت

502

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری